شرودینگر...

1.امروز یه حس باحال خوشحالی و رضایت زیرپوستی دارم. 

وقتی  دوستم زنگ میزنه و میگه استاد بهش گفته یکم پشتکار منو داشته باشه یکم لبخند رضایت روی لب هام میشینه و وقتی میگه نوع تفکر و حل مسئله من رو دوست داره و گفته که برای حل یک مسئله از پایه سعی میکنه مرحله به مرحله با تفکرآدمی مثل شرودینگر گام برداره اصلا میخوام بال دربیارم.(البته واقعا من نگاهم انقدر عمیق که استادم گفته نیست گاهی یه جرقه هایی به ذهنم میرسه که اولش خودمم باورشون ندارم اما وقتی به جواب میرسم اعتماد به نفس پیدا میکنم.)خلاصه که الان بی نهایت سرشار از انگیزه ام.  

2. خب ظاهرا باید به رویای داشتن یک برادر 4 ساله خاتمه بدم.اما کاش واقعا بود... 

3. امروز ایمان آوردم که بسیار لجبازم و این آینده من رو دچار تهدید های بزرگی می نماید.حتما به ترانه مطلبی را که مادرم از گذشته اش دقایقی پیش تعریف کرد،زودتر از زمانی که مادرم به من گفت خواهم گفت تا این همه لجباز نشود.

آستانه فنر...

این روزها با تمام وجودم حس و حال فنرهای بیچاره ازمایشگاه فیزیک یک را درک میکنم.انقدر فنرها را میکشیدیم تا خاصیت کشسانی شان را از دست میدادند وبعد به خانم مینایی میگفتیم فنرها مرغوب نیستند.الان دقیقا درهمان استانه قرار دارم اگر به موقع و درست رها شوم تمام انرژی پتانسیلم به جنبشی رو ب جلو تبدیل خواهد شد و قادرم فنر را از تکیه گاهش  جدا کنم و اگر این فشار بیش از حد رهایم نکند میشوم  مثل فنرهای آزمایشگاه خانم مینایی... به درد هیچ کار دیگری نخواهم خورد. 

البته مدتی هست که درست وقتی میلیمتری قله  قرار دارم،سختی راه انچنان بر من غلبه میکند که خودم را رها میکنم و به پایین سقوط میکنم.دقیقا مثل روزهای مزخرف کنکور ارشد،که تقریبا سه هفته اخر و طلایی دوران کنکور دست از همه چیز شستم و نتیجه این شد.ناراضی نیستم اما اگر اون روزهای سخت کسی از جنس تلاش خودم وباورهایم ،حتی قویتر از من وجودمی داشت بی شک به نتیجه دلخواهم می رسیدم.(خدااا بود وخانواده اما..) . 

باور و ایمان  به خدا جای همه نداشته ها یم است .خب بی انصافی ست که خدا تحت این شرایط همچنان امتیازاتش را به من بدهد.اما دلم آن  روزها همچین دوستی را میخواست .امیدوارم  ترانه یکدانه از ان خوب و تر وتمییز و پرانرژی هایش را داشته باشد.... 

تابع توزیع حق

حیف هوای خوب دیشب....

 تمام شب گذشته تا الان  را ،زیر پنجره باز اتاقم ،که بارانش صورتم را  شلاق میزد تا شاید بی خیال هجوم افکار شبانه ام شوم، گذراندم.فقط اینکه  اینها،نه فرو میروند درمغزم، نه هضم میشوندبرای مغزم تا احساس سبکی کنم. مثل توموری  بدخیم چنگ در ریشه های مغزم زده اند.

باید به ترانه  متذکر باشم که "دریک رابطه(از هر جنسی)،حق  دانستن به یک میزان توزیع شده،بیشتر و خودخواهانه اش را برای خودش بر ندارد و طرف دیگر رابطه را در بهت و ناباوری و انبوهی از سوال بی جواب تنها رهایش نکند..."

*حس اپلود نمودارتابع توزیع حق را ندارم، شما نمودار هر تابع زوجی که دلتان خواست را تصور کنید. مثلا ایکس به قوه دو را....

پیش به سوی نوبل....

دوور از دوستم باد این همه ابتکار وخلاقیت....  

قدر داشته های خوب زندگیمون رو بدونیم لطفا... 

 

دچار

بعد از بی کفایتی بلاگفا ،من نیزبر آن شدم تا خانه ای جدید برگزینم. 

انتخاب قالب کاری بس دشوار و طاقت فرسا بود.قالب ها یا بی نهایت لوس اند که من نیستم و یا بی نهایت عشقولانه که باز هم من این همه عاشق نیستم.فعلا همین را بر گزیدم تا سر فرصت قالبی مناسب بیابم. 

اصلا کاش طراحی قالب بلد می بودم تا انچه در ذهنم دارم پیاده می نمودم.(آدم انقد بی هنر مثل خودم سراغ ندارم) تا اینچنین به هنگام مشورت درباره قالب وبلاگ با یکی از بهترین دوستانم تحقیر نمیشدم. گفت که:

"من بیماری پیش زمینه ی نامتناهی دارم،تو بیماری کلا بدون پیش زمینه بودن داری.انگار میخواد بمب اتم طراحی کنه..." 

به هر حال درباب وبلاگم همین بس که: 

من نه نویسنده هستم ،نه عکاس و نه هنرمند.هرآنچه که ثبت میکنم دل نوشت و ثبت شده ای است که برای خودم ارزشمند است و شاید برای "ترانه".... 

اصولا چون پست همراه با عکس از علایق من  می باشد و یقین می دارم که اولین خواننده  من  دوستی بسیار عزیز است،پس عکس زیررو مناسب اولین پستم دیدم.