دیشب خواب عجیبی دیدم.اونقدعجیب که انگاری حسابی داد و بیداد راه انداختم و گریه و زاری و خدا رو صدا کردم که همه رو کشوندم بالاسرم...
کلا عجیبه که من خواب ببینم .بدتر از اون دادو بیداد و حرف زدن توی خواب...یادمه اولین بار که ظاهرا توی خواب حرف زدم مربوط به همین کمتر از دوماه قبل بود که یه نفربا حرفاش حسابی رنجونده بودم .وقتی بعد قرار و حرفا رسیدم خونه ،حتی با همدم همیشگیم مامانمم حرف نزدم.رفتم اتاقمو خوابیدم.مامانم که اومده بوده بالاسرم ظاهرا من همه چی رو تعریف کردم توی خواب ،راستش هیچ وقت هم دنبال تعبیر خواب و این داستان ها نبودم.اگه رویای صادقه ای هم باشه بی شک من اون ادمی نیستم که ببینمش...
خلاصه که از کل خواب دیشب همینقدرش یادم موند که خانداداشم فوت کرده بود و ویز ویز مردمی که نبودند رو میشنیدم که میگفتن جوون رعنا و سلامت مرد زن مریضش هنوز زنده س!!!ازم خواسته بودن من این خبر رو به خانوادم بدم و من زبونم بند اومده بود.هی سعی داشتم داد بزنم بگم خدااا چراااا من؟؟ اما صدام در نمیومد یعنی فکم تکون نمیخورد...."
صبح تا چشممو باز کردم صدای خانداداشوشنیدم.یهو ترسیدم.این موقع روز اونم تنها سابقه نداره بیاد خونمون...
رفتم پذیرایی،خانداداشمو سفت بغل کردم.مامانم گفت پس دیشب خواب داداشتو میدیدی؟جواب ندادم پرسیدم از این ورا؟؟!!
گفت اومدم بابارو ببرم دکتر،سرچرخوندم دیدم بابا جلو شومینه دراز کشیده بود و هنوز همون ٢تا پتو از دیروز عصر که کارو زود تعطیل کرده بود و اومده بود خونه روشه و هنوز لرز داره...
این اولین بار بووود.بابا طی روزهای سخت تر و بیماری های دشوارتر از سرماخوردگی،به هیچ عنوان خونه نمیموند.میگف روزی که من نرم سر کار اون روز شروع مرگ تدریجی منه....حالا بابا برای یه سرماخوردگی ساده نرفت سر کار!!!
راستش خیلی ترسیدم....خیلییییی.یهو اون روزی اومد جلوی چشمام که من نیستم کنارشون،من دورم،بی خبر از احوالاتشون...
یاد همین پارسال افتادم .هنوز توی شوک مرگ مرتضی پاشایی بودم که فرداش خبر فوت مامان فرشته رو شنیدم،دخترش نتونست ب مراسم خاکسباریش برسه.٦ ماه بعد اومد ....تازه باهاش عیاق شده بودم.شده بودم سنگ صبور درددل هاش.داشت خووب میشد.داشت سرطان لعنتی رو میزد زمین که یه روز صبح شنیدم که نیست.انقدر خوب بود که باورم نمیشد....اون روزای سخت مامان بابام کنارم بودن تا شرایط رو درک کنم.بفهمم...
بابا ترسیدم....بهترین بابای دنیا ترسوندیم.لطفا صبح که بیدار میشم با انرژی مثل همیشه سرکارت باش.
هاشم:مایه چیزایی توی خشت خام میبینیم که شما جوون ها تو آیینه هم نمی بینید.خیااالت دنیا همین یکی دو روزه س....وقتی غم عین سرب قلبت رو سنگین کرده ُ وقتی مصیبت ریخته سرت...خیالت میکشه حال خرابت تا روز هزاااار هم باهات هست ...ولی نیست...یه روز صبح بلند میشی و میبینی دلت سبک شده.حالت خوشه.آرومی.اصلا اصل مصیبت ول کرده رفته...
فرهاد:حاضرم نصف زندگیمو بدم که اون صبح حتما فردا باشه....
هاشم:ولی قاعده زندگی این نیست که همین فردا باشه.باید دلتو بسپاری به گذر زمان.گذر ایام....
........................................................
پ.ن۱:دیالوگی از سریال شهرزاد...
پ.ن:بازیگر نقش هاشم بازیگر محبوب منه.وقتی اینا روداشت میگفت خیلی حرفاشو حس میکردم.
بعضی وقت ها دلم میخواد بعضی ادم ها دارای صفحات مجازی باشن.اینستا گرام...فیس...حتی وبلاگ
تا بدونم الان در چه موقعیتی هستن
این روزا خیلی دارم دست و پا میزنم که شرایط سخت ،منو توی بیراهه نندازه.همش فکر میکردم قبلترها دختر قوی تری بودم و توانایی مدیریت بحران بهتری داشتم.اما امروز تمام مسیر دانشگاه رو به این فکر میکردم که تمام طول زندگیم دچار اینچنین بحران هایی نبودم که محک زده بشم.این که ذره ذره ببینی عزیزترین ادم های زندگیت جلوی چشمات دارن ناتوان تر میشن خیلی دردناکه...
به قول مامان فارست و خیلییییی آدم های دیگه مرگ بخشی از زندگی ادم هاست.(دوستم معتقده من مثل فارستم)حتی وقتی بابا استرس و نگرانی رو توی چشم های من میخونه تعریف میکنه یه بنده خدایی بوده که همه رو جمع میکنه که آی مردم من دارم میمیرم،اما همه اون جمع میمیرن و هنوز اون آدم زنده بوده...
نمیدونم چرا آدم زحمت کشی مثل مادربزرگم باید انقدر اذیت بشه...
اون شب تعریف میکرد که وقتی فقط 12 سالش بود به عقد یک مرد 80 ساله درش میارن و هنوز وقتی خاله بزرگم دنیا نیامده بودبه اصطلاح همسرش فوت میکنه.این که با چه سختی یه دختر 13 ساله بیوه در اون زمان ها تصمیم میگیره دخترش رو بزرگ کنه بماند.14 سالش نشده بود که به خاطر کار در یه کارخونه ریسندگی ریه هاش دچار مشکل جدی میشن وباید برای درمان به تهران میومد.میگفت درویش (برادر بزرگ مامانبزرگم) از همون اول خیلی سعی داشته تا من و دخترمو ازهم جدا کنه،اما زیر بار منت برادرنرفتم ومثل مردا در یک کارخونه ریسندگی مشغول به کار شدم.
برادر دیگه مامانبزرگم ساکن تهران بود.من بهش میگفتم علی دایی.مرد شریفی بود همین سال گذشته بود که به رحمت خدا رفت.
میگفت وقتی علی(برادردوم مادربزرگم) خبردارشد مریضم اومد دنبالم و بردم تهران .دوادرمونمو شروع کرد.تازه یکم رو پاشده بودم که پری(زن برادرش) منو به بهانه دکتر میبره ترمینال و یه بلیط میگیره که برگردم شهرم.خیلی بعدترها فهمیدم که علی بی خبر بوده و بهش گفته بود مریم خودش رفت...میگفت برگشتم شهرم و دوباره رفتم توی کارخونه ریسندگی چندماهی مشغول کار شدم.
این وسطا تعریف میکرد که پری اب و غذا هم بهش نمیداد و وقتی علی نبود حسابی سرکوفت همسرپیرش و وضعیت فعلی و سرباربودنش رومیزد.
با بدبختی و سختی خودشو سرپا میکنه.دخترشو برمیداره و میاد تهران که علی میگه مریم یه مرد خوبی هست که میتونه سایه سرت باشه،پدر دخترت باشه.ماه های اول مادربزرگم قبول نمیکرد وسخت کار میکرد تا سربار کسی نباشه.اما وقتی پدربزرگمو میبینه وتایید علی برادرش رو هم بارها شنیده بود راضی به وصلت میشه.15 ساله بود که با پدربزرگم ازدواج میکنه و به اندکی آرامش میرسه.اون روزا پدربزرگمم وضع مالی خوبی نداشت و هر دو کار میکردند.تا صاحب فرزند میشن،و دیگه ماردبزرگم کار نمیکنه و عاشقانه به پدربزرگم و بچه هاش عشق میورزه.حاصل ازدواشون5 تا فرزند میشه که همراه خاله بزرگم میشن 6تا....
مادربزرگم میگفت هیچ وقت پری رو حلال نمیکنم.من همیشه میدیدم که پری وقتی مادربزرگم رو میبینه دست و صورتش رو غرق بوسه میکنه و میگه حلالم کن مریم.ولی مادربزرگم همیشه میگفت حلالت نمیکنم...
و اما امروز میدونم ماجرا چیه...
حالا همون دختر کوچولو که خودش صاحب نتیجه هم شده و در کوچه ای که مادربزرگم سکونت داره زندگی میکنه،میگه"یه پرستار بگیریم براش خیلی اذیت میکنه!!!!"
یا همون پسرهایی که وقتی پدربزرگم 26 سال پیش فوت میکنه و تمام بار مسیولیت زندگی به دوش مادرشون میفته امروز سر انجام وظیفه به همون مادر ،بحث و کوتاهی میکنند....
الان از خدا فقط میخوام بهش آرامش بده،هر طور که خودش صلاح میدونه...قبلترها میخواستم فقط کنارم بمانند تحت هرشرایطی.اما الان فقط ارامشش رو میخوام.
امیدوارم دست روزگار منو تا روزهای ناتوانی و نیازمندی نکشونه.امیدوارم همیشه قلبم پرازمحبت بمونه و بی مهری ها و نامردی های این روزها ،سردش نکنه...
الهی همیشه همه سلامت و بی نیاز از فرزند باشن....حتی از ترانه رویاهای من!
فکر میکردم امروز بعد امتحان اخر ارشد حس خوبی داشته باشم.خب منشا این خس مزخرف امتحان بدی بود که دادم و بعدم قهر کردن استاد با ما سرحلسه امتحان و ....
خب بیشتر از نمره م که احتمالا خوب نمیشه،ناراحت آیروی نداشته م پیش استادم بودم،که رفت.خب استاد پایان نامه مم هست و کلا بد شد دیگه....
حس خونه رفتن نداشتم،اومدم پیش مامانم خونه مامانبزرگ.یه شام مسخره به اسم ماهی داشتیم و بعد ناله های مادربزرگم که شب ها بیشتر میشه.خووب درکش میکنم.چشماش غرق خواب اما نمیتونه بخوابه،گذشته های سختش رو ورق میزنه و آه و افسوسی که میکشه .بعضی ها رو میبخشه بعضی ها رو نه.مثل من که گذشته نزدیکم حسابی توی مخمه و هرشب میگم از فردا دیگه به هیچی فکر نمیکنم!
خلاصه که ،هم زبون خوبی نیستم براش، میفهمم چی میگه اما ترکی حرف زدن خیلی سخته برام....
خب امروزم کلا مزخرف بود...
الانم میخام به افتخار فراغت از تحصیل تا خود صبح فیلم ببینم...
به امید فردای بهتر