ته تغاری...

تهی از فکر و ایده و تلاش برای هدفم شدم... 

وقتی بهترین همدم برادرت باشی.بابت تک تک لحظه ها و ثانیه هاش نگرانی و دغدغه داری.نگران تصمیمات و خواسته هاش...رسیدن ها و نرسیدن هاش... 

احساس میکنم پدرو مادرم بیش از حد به من اعتماد دارند.اونقدر به من و رابطه من با برادرم ایمان دارند که بعضی لحظه ها نگران میشم اشتباه کنم کم بیارم... 

برادرم همراه اینده اش را انتخاب کرده.خب من تا حد زیادی از ماجرا خبر داشتم اما فکر نمیکردم و همچنان نمیکنم که این رابطه دوام زیادی داشته باشد چون هر دو ویژگی های به شدت نزدیک به هم و مخرب دارند. 

برادر من ادم درونگرایی که به قول بابام کدگشایی رفتاریش رو فقط من بلدم.به شدت ولخرج ...دلسوز...مغرووووررر... و گاهی خودخواه.از نظر من تا مرد شدن راه زیادی رو درپیش داره. 

امیدوارم اگر خوب و صلاح هرجفتشونه زودتر اتفاق بیفته تا مسیر زندگیشون هدفمند بشه...

7

امروز پایان هفت روز جهنمی برای من بود و امید برای شروعی تازه... 

مادر جون رفت .درست مثل پدرجونم.یه قطره اشک و نفس أخر.....هر دو بر اثر ایست قلبی مارو تنها گذاشتن. 

نمیدونم این دردومرض چیه توی جون من که همیشه و همیشه ترس و نگرانی از دست دادن عزیزانم رو به همراه دارم. وقتی فهمیدم مادرجون هم بر اثر ایست قلبی فوت کرد .وقتی یاد حرف های دکتر مامانم افتادم که شوک ناگهانی برای قلبش سمه.وقتی مامانم در غم از دست دادن مادرش گریه می کرد و نفسش بالا نمیومد .تمام لحظات  فکر از دست دادن مامانم مثل خوره مغزم  رو میخورد . 

وقتی شب سوم غریبه ها رفتند و به اصطلاح خودی ها ماندند.از خاطرات و حرف ها و کرده هایشان برای مادر جون میگفتند.توی چشمای مامانم میخوندم که دلش میخواست بگه خفه شید نامردا حسرت خیلی چیزا رو ب دل مادرم گذاشتید. 

این شبا بدترین شبهای زندگیم بودن که تجربه کردم.دیگه مادر جون نبود که پابه پای بی خوابی هاش بیدار بشینم و یه خط خاطره تعریف کنه و یه بار بگه من ناله میکنم نمیزارم درس بخونی مونوره جان.مادرجون دلم میخواست  بگم کاش بودی و ناله میکردی و من همچنان اون شب ها رو درس نمیخوندم.ولی میدونم که الان راحتی.در آرامشی...فقط میمونه سختی نبودنت کنارمون که می ارزه به آرامشی که الان داری....  

مامانم میگه تا ۵شنبه بمونم اینچا.اخه ۲۲ بهمن تولد مادرمه .میخوام براش تولد بگیرم.ختم انعام....کیک....حلوا....اینا بریده بریده حرف های مامانمه که به گوشم میرسه.

دلم برای داداش محمدم تنگ شده.بابا میکگفت ما که نیستیم شامم نمیخوره.کسل و بی حوصله شده.امشب میرم خونه تا کنارش باشم البته اگه زنداداشم شب بمونه پیش مامانم...سپیده کاش بودی من این همه دست تنها کدوم ورو بچسبم خواهری؟!! 

حرف زیاده ولی ذهنم هنگه...خسته س...دلتنگه...برای جمله بندی همراهیم نمیکنه :([

برای ترانه...!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چاه باشید نه اقیانوس...

امروز رفتم پیش استادم و براش توضیح دادم که چه کارهایی انجام دادم .اتفاقا برخلاف تصورم از پیشرفت کارم راضی بود و گفت این همه وسواس برای انجام کارت نیاز نیست.

گفت ادما دو دسته میشن.یه گروه اونایی که اقیانوس هستند به عمق یک سانت و گروه دوم  اونایی هستند که یه چاه هستند به عمق یک کیلومتر...

میگفت جامعه دنبال چاه نه اقیانوس.گفت من دارم اقیانوس وار کار پروژه م رو انجام میدم و این به ضرر خودمه،چون زمان فقط جلو میره و من میتونم یه مقدمه خیلیییییی خووووب از همه چی داشته باشم  اما کار خودم پیش نخواهد رفت....

میگفت که یه استاد خیلی خفن در زمان دکتراش داشته که ب معنای واقعی اقیانوس علم بود و چیزی نبود که ازش بپرسی و بلد نباشه بهت مرجع معرفی کنه یا یه مقدمه عااااالی بهت نده، اما اون ادم ریسرچر خوبی نبود و نمیتونست مقاله بده.گفت اگر هدفتون ادامه تحصیله،مثل یه چاه عمیق بشید.متخصص بار بیایید....


لحظه ها...

امروز سومین سالگرد فوت عزیز بود.راستش را بخواهم بگویم نه تنها بهشت زهرا نرفتم و در مراسم سالگردش حضور نداشتم بلکه حتی یک فاتحه هم برایش نخواندم.نه به خاطر تمام بی مهری هایی که ازش دیده بودم یا نه به خاطر گندی که توی اینده پدرم و فرزندان پدرم در گذشته های دور زده بود،بیشتر حوصله فامیل های چندرو و مزخرفمان را نداشتم.

تنها عمه ها و پدرم هستند که بغض و اندوهشان را باور دارم....پدرم بارها و بارها میگفت که عزیز واقعا مادر خوبی بود.خب میشه باور کرد چون داغ نبودنش هنوز هم تازه وگرمه براشون....  

-نمیدونم آدمها چرا می روندیا اگه میروند چرا برمیگردند؟؟اگر می خواهی که نباشند چرا دوباره بعد مدتی که تو باشرایط کنار آمده ای بازمی گردند... 

بعد مدت ها ۱۷ پیام از واتس اپ از او داشتم.میخواستم مثل همه پیام های روزهای اول نخوانده پاکشان کنم.اما اینبار بازش کردم.۱۷ بار صدایم کرده بود!!!!!!نوشتم بله؟ گفت هنوز دوستت دارم. 

خواستم دیگه جوابش رو ندم اما باز به احترام سنش فقط یک ممنون نوشتم. 

گفت:همین؟ 

گفتم پس چی؟ببخشید من کار دارم.لطفا دیگه پیام نده.  

همچنان تایپ میکرد و قصد داشتم جوابش را ندهم. فقط میخواندمش....

گفت: من فقط سه تا چیز ساده ازت خواستم که با خودخواهیت لگد به خوشبختیت زدی.  

۱. بهم عشق شدید و همه جوره بورزی 

۲. مطیعم باشی !

۳.غیرتم رو رعایت کنی !!

اگر اون اوایل بود احتمالا تمام مدت دلم میخواست جوابشو بدم و بگم تو خودخواه ترین و بی غیرت ترین مردی هستی که میشناسم.تو اونقدر خودخواهی که همه  آزادی های ساده و معمول اجتماعی و شخصی رو فقط برای خودت میخوای.تو فقط یه نفرو میخوای که بهت بگه چشم عزیزم....تو اصلا تعریفت از غیرت اشتباه و مزخرفه.احتمالا دلم میخواست همه اینا ر و با مثال از حرفهای خودش بگم.

اینبار خوندن حرفاش دیگه عصبانیم نمیکرد و فقط باعث لبخندی روی لبهام میشد...

مدت های طولانیست که از فیسبوکم .تنها  جاییکه اطلاعات و وضعیتش را میتوانستم بخوانم . حذفش کردم امابه قدری اسم ورسم و اوازه در پیشه اش دارد که هر روز با یک سرچ ساده میتوانی اسمش را در مقالات روز و مجله های معتبر علمی پیداکنی.... 

امیدوارم همیشه توی کارش همینقدر خوب باشه.ا  

-- فردا روز مهمی از نظر تحصیلی برای من هست.ب احتمال زیاد گند خواهم زد....